به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیدهدم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بیپروا، ره تو میپویم، بگو کجایی؟
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بکو کجایی؟
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
فتادهام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟
یک دم از خیال من، نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
دلم برای تسبیحم تنگ شده ؛ تو میدانی چرا .
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
پ.ن: جان در بدن ندارم...
متاسفانه در سیستم آموزشی قرار گرفتهایم که هیچ نگاهی به انسان ندارد؛
انسان در این دستگاه، موجودی تک ساحتی است که هیچ توجهی به عواطف و احساسات او نمیشود.
استاد که نه؛ مدرّس این درس (تمام دروس) فقط از تو محفوظات میخواهد و بس.
نمیدانم، شاید تا به حال ذهنش نه تنها درگیر نبوده بلکه خطوراتی هم به این مورد نداشته است؛ محبّت، عشق، شور، شوق، رضا و این ها را چه کسی میداند؟
_ چه کسی می داند خانه ی عشق کجاست ؟
_ کاش سهراب دگرباره بیاید به زمین !
_ قایقی خواهد ساخت ، پر بگیرد ز دل حادثه ها !
_ ساکن کوی محبّت بشود ،
_ عشق را برگیرد ،
_ شور بر پا کند از جام ِ صفا ،
_ شوق ِ تنها شدن از ما گیرد ،
_ ما همان همسفران ِ سفرِ دریائیم !
_ در دل ِ شیدایی !
مرتضی
کلاس پر برکت اقتصاد سنجی
95/9/23
#محبت
#برای_او
_ و هنوز هم محبّت تنهاست !
یا اباعبدالله
به مزار خواهی آمد؟!؟
ما حوزویان.....
ما حوزویان طلایه داریم
از وضع جهان گلایه داریم
یک دست رسائل و مکاسب
در دست دگر کفایه داریم
در حوزه به جای واحد و ترم
ما رتبه و سطح و پایه داریم
درس علما شفاء و اسفار
ما مبتدیان بدایه داریم
در این قفسه کتاب منطق
در آن قفسه هدایه داریم
چون آخر علم و عقل هستیم!
در سال نهم نهایه داریم
هم مثل چراغ می درخشیم
هم بر سر خلق سایه داریم
ما را نتوان شناخت هرگز
ما سیصد و شصت لایه داریم!
محمد عابدینی
به جهاد مغنیه ی عزیز...
پروا نکرد لحظه ای از التهاب ها
ره گم نکرد در گذر از پیچ و تاب ها
فهمیده وار دل به هیاهوی نیل زد
دلخوش نشد به وعده ی آبِ سراب ها
وقتی شنید نغمه ی "احلی من العسل"
راضی نشد به مستی دیگر شراب ها
راه "جهاد" ، خط پدر ، راه عشق بود
راه حسین(ع) و راه تمام ثواب ها
جانم فدای نام شریف پیمبرم
عشق نبی ست پایه ی این انقلاب ها
"تبت یدا" نوشت به سرخی خون "جهاد"
دشمن بترس از تب اینسان خطاب ها
"حسین مودب"
شعری از دوست عزیزم , طلبه فاضل ، محمد عابدینی(زید عزه)
"تا کی به تمنّای وصالِ تو یگانه"
با خاطره هایت بروم شانه به شانه؟
حالا که قرارست در این بغضِ گلوگیر
شعری بنویسم پر از آواز و ترانه،
باید بنشینم و به شکلِ غزلی ناب
حرفِ دلِ خود را بنویسم پسرانه
تا سبز شود بر اثرِ معجزه ی عشق
بر شاخه ی خشکِ غزلم باز جوانه
مصراع به مصراع، غزل هیزمِ عشقست
تا طاقِ فلک می کشد این شعر زبانه
سهم من ازین عشق فقط حسرت و آهست
بر وفقِ مرادِ دلِ من نیست زمانه
روزی دلِ این بغض چنان می شکند که
"اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه"
محمّد عابدینی
به نام عشق
«این صدای تپش قلبم نیست
درحسینهء دل سینه زنی ست»
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوهبه انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است،ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسدکاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شودحس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو کهآغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دلعالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمیبه تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم!که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهتبه فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل منبال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرسمعراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همانصحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودتزیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلمتاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب منروزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهءدلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده استشما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسیبشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است،و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف استکه این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات استو صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و اربابهمه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است،ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز استحسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی،الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد بهخدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی،قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...
زمستان ۸۶ / سوم محرم
نبض ما با نبض حیدر می زند
در رگ سبز پیمبر میزند
ما به عهد خویش کافر نیسیم
استخوان در حلق حیدر نیستیم
در "خمینی" روح حق گر منجلی است
روح "روح الله" همان "سید علی" است
کاش شیخ عباس جایی از مفاتیح الجنان
ذکرِ تسکینِ فــراقِ کــربـلا را می نوشت ...
از فیض کاشانی ، به عشق محرّم
ز الایش تن پاک شو چالاک بر افلاک شو
تا جان ز جانان برخورد نزدیک او گیرد وطن
ای فیض در دنیا بچش از جام عشقش جرعهٔ
در خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفن
گر دیدهٔ جانرا جلی سازی بانوار علی
نزد حسینت جا دهد بنمایدت روی حسن