جانم
شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۴ ب.ظ
به نام عشق
«این صدای تپش قلبم نیست
درحسینهء دل سینه زنی ست»
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوهبه انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است،ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسدکاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شودحس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو کهآغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دلعالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمیبه تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم!که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهتبه فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل منبال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرسمعراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همانصحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودتزیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلمتاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب منروزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهءدلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده استشما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسیبشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است،و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف استکه این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات استو صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و اربابهمه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است،ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز استحسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی،الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد بهخدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی،قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...
زمستان ۸۶ / سوم محرم